در شهر غریب پیاده می‌رفتم.
می دانستم نگاهم می‌کنند.
می‌دانستم زیر ذره بینم.
ولی محل نمی‌گذاشتم. می‌رفتم و می‌روم.
................................................کار خودم را می‌کردم و می‌کنم.
روزها، تا سال‌ها. و هنوز غربت هست.

نیازی نداشتم و ندارم که بدانم پشت فکرشان چی‌هاست.
نیازی نداشتم و ندارم که قضاوتشان کنم.
نیازی نداشتم و ندارم که کارهای آن‌ها را به خودم وصل کنم.
من مستقل هستم. و این گونه آسوده‌تر.
13 / 2 / 99